روزی روزگاری درختی بود....
و
.پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد .
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت .
از شاخه هایش آویزان میشد و تاب می خورد .
و سیب می خورد .
با هم قایم باشک بازی می کردند.
پسرک هر وقت خسته می شد
زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را دوست می داشت.......خیلی زیاد.
.و درخت خوش حال بود.
اما زمان می گذشت.
پسرک بزرگ میشد و درخت اغلب تنها بود .
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد .
درخت گفت: بیا بالا و با شاخه هایم تاب بخور
.سیب بخور و در سایه ام بازی کن و
خوش حال باش.
پسرک گفت:من دیگر بزرگ شده ام .بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست.
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من پول احتیاج دارم.
میتوانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت :متاسفم من پولی ندارم .
من تنها برگ و سیب دارم .
سیب هایم را به شهر ببر بفروش .
آن وقت پول خواهی داشت و خوش حال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت ...سیب ها را چید
و برداشت و رفت .
روز بخير
هميشه شا دباشي
اعياد شعبانيه برهمه دوستان وخودت تبريك
با تشكر
با وحشتناکترین فرودگاههای جهان آشنا شوید
یکی بود .. رفت .... و زندگی ادامه دارد بی او ...بی من ....بی تو
این کارها را در حق خودتان انجام ندهید
نامه دختری زیبا به مرد ثروتمند آمریکایی
اگــر جهان یــک دــده صــد نفری بــود
شايد ما به سرعت از بچگيمان دور شديم ....
احساسي ترين مردم دنيا كدامند ؟
479422 بازدید
206 بازدید امروز
115 بازدید دیروز
1010 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™